رهارها، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

گل ما

از روزهایی که میگذرد- من و رها

1393/2/17 16:47
نویسنده : مامان رها
828 بازدید
اشتراک گذاری

*دخترکم دارد عقب عقب می‌رود. می‌خورد به در. در با صدای مهیبی بسته می‌شود. سرش را می‌مالد و نگاه چشمان من می‌کند. واکنش مرا میخواهد ارزیابی کند. می‌خندم و می‌گویم چی شد دخترم؟ سرت که پوکید! مراقب باش.. غش غش می‌خندد و تکرار می‌کند: سرم پوکید.

 

*آخرشب است رهاجانم خوابیده. من اما خوابم نمی‌برد. چراغ ها را خاموش می‌کنم و می‌روم پایین پیش پدر و مادرم و به گپ و گفت و خنده وقت می‌گذرانیم. صدای دخترکم می آید که مرا صدا می‌زند. بدوبدو می‌روم. می‌بینم دم در  ایستاده با همان زبان کودکانه اش می‌گوید مامان بیا بخواب. خیلی قوی طور و قاطع توی تاریکی راهش را پیدا می‌کند و مرا به دنبال خود می‌کشاند و به بستر خواب رهنمونم می‌کند. نه گریه و نه از این اداها. خوشم می‌آید از این اخلاقش.

*یک شب از همین شب ها تا دیروقت مهمان داشتیم. ساعت خواب رها دیر شد. خلاصه میهمان ها رفتند و مارفتیم بالا و دخترکم اماده خواب شد. من اما داشتم دور و برخودم تاب میخوردم و ریخت و پاش های خودم و دخترک را جمع میکردم. رها پتویش را روی سرش کشیده بود و مرا صدا میکرد و من به او وعده میدادم که کارهایم که تمام شد می آیم. قند و نبات من که دید  سرم گرم کار است، به حالت قهر پتو و بالشش را بغل گرفت و رفت جدا بخوابد. هول هول خودم را به او رساندم و گفتم بیا کارهای من تمام شد دیگر بخوابیم، قبول نکرد. قهر کرده بود و ناز میکرد. می‎گفت من میخوام اینجا بخوابم. خلاصه مرا تنها گذاشت و خودش هم دور از من تنها خوابید. من اما دلم تاب نیاورد و بعد که خوابش برد رفتم و سرم را کنار سر او گذاشتم و خوابیدم. ته دلم او را تحسین می‌کردم و می‌کنم به خاطر این غرور داشتن و قوی بودنش.

*تا جایی که می‌شود موبایل به بچه ها نمی‌دهم.  کنترل تلویزیون و دوربین و اینجورچیزها را هم. قانون برایش گذاشته‌ام که که مثلا کنترل تلویزیون باید دست بزرگتر باشد. یا دوربین دست مامان باشد و تو عکس هایش راببین. درباره مویایل آسان‌گیرترم. گهگاه کلیپ کودکانه ای اگر باشد، یا عکس ها و فیلم های خودش، یا بخواهم صدایش را ضبط کنم یا چه میدانم اینجور چیزها، راضی می‌شوم که کمی موبایلم دستش باشد. آن هم با تاکید بر این که شارژش زود تمام می‌شود و باتری ش ضعیف است. خلاصه چند روز پیش با رها جانم داشتم کلیپ حسنی نگو یه دسته گل را می‌دیدیم. کاری پش آمد من رفتم و موبایل دست او جاماند. وقتی آمدم انگار که منتظرم باشد، موبایلم را به من داد و  گفت مامان بگیرش. باتری ضعیفه :))

*به زیبایی توجه نشان می‎دهد وآن را تحسین می‎کند. می‎رود سر کمد لباس‌هایم و آنی را که از همه قشنگ‎تر است، نشان میدهد و میگوید خوشگله. مامان بپوشه. یا می‌آید صورتش را به صورتم می‌چسباند و ابروهایم را که تازه مرتب کرده‌ام، نوازش میکند و می‌گوید خوشگله. یا لباس زیبایی که تنش می‌کنم به خصوص اگر نو باشد خودش را با تحسین نگاه می‌کند و می‌گوید خوشگله. حالا میبین آقندر ها هم زیبا نیست اما به چشم دخترکم زیبا می‌آید. کلا "ژید"وار رفتار می‌کند و می‌کوشد زیبایی در نگاهش باشد نه در چیزی که بدان می‌نگرد.

*تازگی ها من و او باهم بازی های تخیلی می‌کنیم. دلش بهانه هله هوله می‌گیرد و من مشت خالی‌یم را تعارفش می‌کنم و می‌گویم بردار و او در حالی که غش غش می‌خندد، با ناباوری یکی از توی دستم برمی‌دارد و به به می‌کند و میگوید خوشمزه ست و باز میخواهد و باز تعارفش می‌کنم و این بازی ادامه دارد...

* می‌رود می‌نشیند سر کمد لباس هایش. جوراب‌هایش را میریزد بیرون.یک لنگه از جوراب منگوله دارش را پا می‌کند، با یک لنگه از جوراب صورتی یش که شکلک های خندان دارد. کلاه و شال می‌کند این وقت سال. سه تا  شال گردن رنگ و وارنگ دورگردنش میپیچد. مینشیند شلوارش را می‌پوشد. دوتا پایش سر از یک پاچه در می‌اورند. خنده ای می‌کند و از نو تلاش می‌کند و این بار موفق می‌شود. پاهایش را می‌چپاند توی کفش هایش. کلا عاشق لباس بازی است. گاهی سعی میکند از من تقلید کند در تا کردن لباس ها. لباس های تازه خشک شده اش را از من میگیرد پهن می‌کند روی زمین. آستین‌ها را تا میزند بعد یک تای ناشیانه‌ی دیگر میزند و در آخر لباسش را گوله می‌کند و میگذارد توی کشو. میرود سراغ بعدی.

*عاشق کیک و کوکی است. این که من را در حال اماده کردن کیک ببیند و ظرف کیک را در کایکروویو در حال چرخیدن.  دلش که هوس می‌کند، بی هوا می آید می‌گوید مامان کیک بپز. یا مامان کوکی می‌خوام. وقتی که دارم برایش یک چیز خوشمزه ای درست می‌کنم ذوق می‎کند و می‌گوید مامان به به بپزه. مامان برای رها کیک بپزه. خیلی مراقبم که بد غذا و ایرادگیر نشود. حتی اگر چیزی را دوست نداشته باشد بار اول، آنقدر به به و چه چه میکنم که دوباره می‌خورد ازآن و کم کم علاقه مند می‌شود. به همین شیوه توانستم او را به خوردن قارچ و قفلفل دلمه ای علاقه مند کنم و این برای من خودش یک پیروزی کوچک ست.

 

بله. این روزها که می‌گذرد شادم. شادم. شادم. نه از این که می‎گذرد از این که خوب می‎گذرد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گل ما می باشد